روايت «مرصاد» به روايت ايران ترابي- يك اتاق پر از منافق
 ترابي جايت خالي يك اتاق پر از منافق، ما همه را شناسايي كرديم. بيشتر منافقهاي دستگير شده جوان بودند. معلوم بود حسابي ميترسند.
خانم ايران ترابي از جمله پزشكان وظيفه شناسي است كه در دفاع مقدس پا به پاي ديگر رزمندگان در جنگ حضور داشته و تمام تلاششان را مي كردند تا با اندك تجهيزات پزشكي اي كه در اختيار دارند مجروحان را مداوا كرده و سلامتيشان را برگردانند. علي رغم اينكه به خاطر خطر در صحنه جنگ بسياري از پزشكان حاضر به انجام چنين كاري نمي شدند اما عده اي مثل خانم ترابي شجاعانه اين مسئوليت را پذير... 24 آبان 1391-09:10:28 ادامه مطلب |
|
|
خاطره «نقشه خاكي»/خاطرات سيدكاظم فرتاش از شكست حصر سوسنگرد
 ساعت هشت صبح روز بيست و ششم آبانماه 1359،نيروهاي سرهنگ شهبازي،اعضاي ستاد جنگهاي نامنظم شهيد چمران و تعدادي از نيروهاي سپاه محلي و نيروهاي مردمي كه با بيل و كلنگ آمده بودند براي شكست حصر سوسنگرد وارد عمل شدند...
جملات بالا بخشي از خاطرات «سيدكاظم فرتاش» درباره «عمليات شكست حصر سوسنگرد» است كه در آن عمليات از طرف مقام معظم رهبري به عنوان فرماندار نظامي شهر سوسنگرد منصوب شده بود.... 24 آبان 1391-09:09:21 ادامه مطلب |
|
|
خاطره پاسخ حاج احمد به عبارت «مرسي» چه بود
 گفتم: حاج احمد به خاطر يك كلمه براي چي منو زدين؟ گفت ما يك رژيم طاغوتي را با فرهنگش بيرون كرديم. خودمون فرهنگ داريم. شما نبايد تكرار كننده كلمات فرانسوي و اجانب باشيد. به جاي اين حرفها بگو خدا پدرت رو بيامرزه!
پاي صحبتهاي همرزمان جاويدالاثر حاج احمد متوسليان فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله (ص) كه مينشينيم متوجه ميشويم سردار بينشان براي مسائل فرهنگي ارزش زيادي قائل بود؛... 24 آبان 1391-09:09:04 ادامه مطلب |
|
|
خاطره مالك اشتر قاسم سليماني كه بود
 موقع عمليات بچهها را جمع كرد و گفت: من شما رو براي شهادت ميخوام. شما رو براي افتادن روي مين ميخوام. اين جا ديگه ترس جايي نداره، راه، راه كربلاست. راه اسلام، راه رهبر، راه امامه، ممكنه برگشت توش نباشه.
تعداد سرداران رشيدي كه در طول جنگ تحميلي از خود رشادتهاي زيادي به خرج دادند، كم نبودند. اما در اين ميان فرماندهاني وجود داشتند كه به تنهايي يك لشكر بودند. مانند سردار شهيد رضا عباس زاده است.... 24 آبان 1391-09:05:08 ادامه مطلب |
|
|
خاطره شما را به خدا كاغذ دور كمپوتها را از قوطي جدا نكنيد
 بعضي از مواقع كه خبرنگاران براي تهيه گزارش به خطوط نبرد ميآمدند، اتفاقات جالبي رخ ميداد. يك روز نوبت به همرزم بسيجي ما رسيد. خبرنگار به او گفت: «خودتان را معرفي كنيد و اگر خاطره اي، پيامي، حرفي داريد بفرماييد»
در روزهاي دفاع مقدس علاوه بر سختيهايي كه وجود داشت گهگاه اتفاقاتي ميافتاد كه منجر به خنده بچه ها ميشد و خستگي و كمبودهاي موجود در جبهههاي جنگ را از ياد ميبرد... 24 آبان 1391-08:53:15 ادامه مطلب |
|
|
روايت روايت تكاندهنده رزمنده ارمني از روزي كه به اسارت درآمد
 هنوز حالم سر جا نيامده، وصيتنامهاي را كه عكس امام خميني روي آن بود و قبلاً نوشته بودم، از جيب پيراهنم بيرون كشيد و دوباره فريادش بلند شد. بعد مشت پرش را به صورتم كوبيد و محكم به زمين خوردم. حالا ديگر ميدانستم كساني كه كتك ميخورند، جرمشان چيست!... 23 آبان 1391-10:22:33 ادامه مطلب |
|
|
يادداشت نامهاي از يك دختر يتيم به پدر موشكي
 من از خوبي و كارهاي نيك از شما تشكر ميكنم و دستهاي كوچكم را بر سر نماز بالا ميآورم و دعايتان ميكنم و اميدي در دل من است كه شما را ببينم.
خيلي ها در مورد سردار شهيد حاج حسن طهراني مقدم صحبت كردند. چه آنها كه واقعا ايشان را مي شناختند و چه كساني كه فكر ميكردند او را ميشناسند.... 23 آبان 1391-10:15:34 ادامه مطلب |
|
|
خاطره خاطراتي از بسيجي شهيد «مرزبان سليمي قاديكلائي»/ رضايتنامه يك پدر و مادر براي اعزام فرزندشان به جبهه
 پدر شهيد «مرزبان سليمي» ميگويد: هر وقت از منطقه ميآمد، ناراحت بود و ميگفت «نميدانم چرا شهادت نصيب من نميشود». هميشه بيتاب شهادت بود و براي رسيدن به آن، لحظهشماري ميكرد.
بسيجي شهيد «مرزبان سليمي قاديكلائي» از شهداي لشكر ويژه 25 كربلا اهل شهرستان قائمشهر، در 30 ارديبهشت 1366 در جبهه شلمچه و در ماه مبارك رمضان شهد شيرين شهادت را چشيد.... 23 آبان 1391-10:15:42 ادامه مطلب |
|
|
خاطره وقتي ايستگاه صلواتي را با كافه تريا بغداد اشتباه گرفتند!
 يك بار وقتي حاج جوشن مشغول پذيرايي از رزمندها بود، متوجه دو نفر شد كه با قيافهاي شبيه بچههاي خودمان اما با لهجهاي خاص از او تقاضاي شربت ميكنند؛ جالب اينجا بود كه بعد از خوردن شربت، پول آن را با حاجي حساب كردند!
حاج جوشن، پيرمرد بسيجي باصفايي بود كه حضور او هميشه محفل رزمندهها را گرم ميكرد.... 23 آبان 1391-09:38:31 ادامه مطلب |
|
|
روايت آخرين شبي كه اردوگاه تكريت بوديم
 روز قبل به ما گفتند كه فردا نوبت آزادي ماست. چه شبي بود؛ درهاي آسايشگاه باز بود. اولين شبي بود كه ميتوانستيم بعد از 4 سال و نيم شب و ستاره هايش را بيرون از قفس و از پشت سيم خار دار ببينيم.
روزهاي سخت دوران اسارت براي آنان كه سالها در حصر ارتش رژيم بعث به سر ميبردند بسيار دشوار بود. روايت آن روزها براي نسل امروز بسيار با اهميت است، به خصوص آنكه روزهاي پاياني و دوران آزادي اين آزادگان سرافراز باشد:... 23 آبان 1391-09:38:43 ادامه مطلب |
|
|
|