خاطره شهيدي كه به حال مجروحيت دفن شده بود
 در منطقه «والفجر يك» در فكه، زير ارتفاع 112، به پيكر شهيدى برخورديم كه روى برانكارد، آرام و زيبا دراز كشيده بود؛ سه تا قمقمه آب كنارش قرار داشت؛ هر سه تاى قمقمهها پر از آب بودند.
«مرتضي شادكام» تخريبچي جانباز اكيپ تفحص لشكر 27 محمد رسولالله (ص) است كه سال 1361 وارد اين لشكر شد؛ وي از جمله كساني بود كه به دل رملهاي فكه و كانالهاي گردان حنظله زد تا دل پدر و مادر منتظري را شاد كند. شادكام خاطرات خواندني از تفحص پيكر شهدا دارد.... 30 مهر 1391-09:05:16 ادامه مطلب |
|
|
خاطره اسلحه چوبي
 بعد از پيام امام رحمه الله مبني بر مبارزه با نيروهاي متجاوز كه تا حميديه و اهواز پيشروي كرده بودند، رزمندگان اهوازي حمله اي جانانه را شروع كردند. عراقي ها به تصور اينكه يك لشكر به آنها يورش آورده دست به عقب نشيني زدند.... 29 مهر 1391-10:07:18 ادامه مطلب |
|
|
عمومي رزمنده اي كه در جبهه بود ولي خانواده اش به شهادت رسيدند
 وقتي اين حادثه رخ داد، من در جبهه بودم. چند روز بعد مادرم پيغام داده بود كه مي خواهد من را ببيند. پيغام مادرم كه به دستم رسيد، فوري به شهر آمدم و به همراه برادر كوچكم مهدي، به ديدن او رفتم. پايم را كه درون اتاق بيمارستان گذاشتم، مادرم زد زير گريه و گفت: محمد بيا، بيا تا صورتت رو ببوسم، صورتم را جلو بردم و او صورتم را بوسيد و من دستش را. مادرم با گريه گفت: چقدر دوست داشتي يكي از ما شهيد شود ...... 29 مهر 1391-10:01:26 ادامه مطلب |
|
|
خاطره خاطرات يك آزاده/«براي خواندن قرآن شيفتبندي ميكرديم»
 «فرجالله باقري» از آزادگان دوران دفاعمقدس است كه چند سال در اسارت دشمن بعثي عراق به سر برده است.
اين آزاده دفاع مقدس ميگويد: در عملياتهاي «والفجر مقدماتي»، 2، 3 ، 4 و «عمليات خيبر» شركت كردم و در سال 62 در همين عمليات اسير شدم و از سال 62 تا سال 67 در اسارت عراق در اردوگاه موصل بودم.... 29 مهر 1391-09:53:52 ادامه مطلب |
|
|
گزارش نذر شهداي گمنام هرگز رد نميشود.../ نذر «ابوالفضل سپهر» براي شهداي گمنام
 ابوالفضل سپهر ميگفت: «هر حاجتي داريد، پيش غريبه نرويد، يك نذر كنيد و حاجتتان را بگيريد.» و آن نذر «شستن قبر شهداي گمنام» بود…
نوشته بودند، روي همه قبرهاي بهشت زهراي تهران، نام و نام خانوادگي و نام پدر كسي كه دفن شده، نوشته شده… اما در بهشت زهرا قطعهاي هست به نام «گلزار شهدا» و آنجا نيز قطعهاي دارد به شماره «44»؛ صاحبان قطعه 44 در دو چيز شبيه يكديگرند كه يكي «گمنامي» آنهاست و ديگري، نام پدرشان است. در قطعه 44 نام پدر همه شهدا، «روح الله» است...... 29 مهر 1391-09:43:41 ادامه مطلب |
|
|
روايت دو فرزندي كه بر اثر عوارض شيميايي پدرشهيدشان جان دادند
 آنچه پيش روي شماست روايتي است از زندگي سردار شهيد موسي الرضا خراساني يكي از فرمانده لشكر 25 كربلا كه دو فرزند چند ماههاش بر اثر شيميايي پدر جان خود را از دست دادهاند.
روايتهاي شنيدني از دوران دفاع مقدس در بعضي مواقع آنچنان دردناك است كه دل انسان را به درد ميآورد.... 29 مهر 1391-09:45:59 ادامه مطلب |
|
|
خاطره اولين كت و شلواري كه هديه گرفتم
 يكي پيراهن خونين مرا براي تبرك با خود برد و لباس بيمارستان تنم كردند. هنوز يك ساعت نشده بود كه تلي از ميوه، شيريني و كمپوت دور و برم ريختند. احساس ميكردم در ميان خانوادهام هستم. حتي برايم كت و شلوار آوردند و اين براي اولين باري بود كه كت و شلواردار ميشدم.
نيروي دريايي سپاه از جمله نيروهاي راهبردي در دوران دفاع مقدس بوده است كه دوشادوش نيروي دريايي ارتش در آبهاي استراتژيك خليج فارس نقش بزرگي ايفا كرد.... 29 مهر 1391-09:44:02 ادامه مطلب |
|
|
عمومي فرماندهاي كه از آسمان آمده بود
 پدربزرگم كه به كردستان رفته بودند يكي از كردها آمده و گفته بود من تا وقتي كه شما را نديده بودم فكر ميكردم شهيد كاوه از آسمان آمده است، ولي حالا كه شما را ميبينم ميتوانم باور كنم كه او مثل ما پدر و مادري داشته است.
شهيد «محمود كاوه» يكي از سرداران جوان دفاع مقدس است كه آوازه درايت و فرماندهي او با اينكه يك جوان 25 ساله بود، جبهههاي غرب را درنورديده است.... 29 مهر 1391-09:40:30 ادامه مطلب |
|
|
يادداشت بابا! قاب عكست هميشه جواب بهانههاي من است
 ديدم در اين جنگ روزمره شيطان، تو را به دست باد دادهام، براي همين خواستم با تو نجوا كنم..؛ بابا چقدر گفتن اين نام، چشمانم را دريايي ميكند، انگار با نام تو به كربلا ميرسم...
«سيدعلي شريفي» در وبلاگ خود براي پدر شهيدش نامهاي را با عنوان «از مسافر كربلا به بهترين باباي دنيا» نوشته است.... 29 مهر 1391-09:32:01 ادامه مطلب |
|
|
گفتگو گفتگو با خواهر شهيد موحد دانش:جنگ فرصت با هم بودن را از ما گرفت
 رابطه صميمانه اي با يكديگر داشتيم اما جنگ فرصت با هم بودن را از ما گرفت. شهيد كه شد 19 سال بيشتر نداشتم. با اين حال وقتي به مرخصي مي آمد فاصله نبودنش را جبران مي كرد.مي گفتم عليرضا توي جبهه چكار مي كني؟ مي خنديد و مي گفت: چوب برمي دارم راه آب را براي رزمنده ها باز مي كنم...... 27 مهر 1391-10:45:48 ادامه مطلب |
|
|
|